نگاه سهراب خیره ماند به روبرو.به پشت سر من قد راست کردم.برگشتم.دهان گشودم.پشت پلکم،کوبیدن گرفت.ستونی از نور فرو پاشید.صفحه ای روشن و سفید رنگ،انگار که بومی خام و کار نگرده پیش چشمم قد کشید.
پلک ها را به هم فشردم.طرحی از چشم های کامران،که همان اول بار،روی کاغذ آورده بودم،در متن صفحه نقش بست.رگ سرخی به تن بودم دوید و آن میان،نقش چشم های کامران برجسته شد.بعد پیدا کرد.جان گرفت و صاحب نگاه شد.نگاهی گرم،نگاهی مهربان.
پلک ها را به هم فشردم.طرحی از چشم های کامران،که همان اول بار،روی کاغذ آورده بودم،در متن صفحه نقش بست.رگ سرخی به تن بودم دوید و آن میان،نقش چشم های کامران برجسته شد.بعد پیدا کرد.جان گرفت و صاحب نگاه شد.نگاهی گرم،نگاهی مهربان.
امتیاز کاربران به: رگ سرخی به تن بودم
برای ثبت نظر، لازم است ابتدا وارد حساب کاربری خود شوید.