بهزاد دو پایش را در یک کفش کرد و گفت:«می خوام با او ازدواج کنم.»وقتی گفتیم سونیا اصلا وجود ندارد باور نکرد.با او جر و بحث نکردیم،گفتیم بالاخره متوجه می شود خودش را سر کار گذاشته است.اما کار بیخ پیدا کرد.یک روز بهزاد برای مان کارت عروسی فرستاد و ما دهان مان از تعجب باز ماند...
امتیاز کاربران به: کلبه ای در مزرعه ی برفی
برای ثبت نظر، لازم است ابتدا وارد حساب کاربری خود شوید.